جدول جو
جدول جو

معنی دس ولار - جستجوی لغت در جدول جو

دس ولار
طنابی که جهت مهار پالان اسب یا خر به آن بسته و از بین دو دست
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دستوار
تصویر دستوار
دستبند، چوبدستی، عصا، برای مثال وقت قیام هست عصا دستگیر من / بیچاره آنکه او کند از دستوار پای (کمال الدین اسماعیل - ۱۲۱)، دستیار، مددکار، همدست، برای مثال به ایران بسی دوستدارش بود / چو خاقان یکی دستوارش بود (فردوسی - ۸/۱۸۹)
فرهنگ فارسی عمید
(دَسْتْ)
عصا. چوبدست. چوبی که پیران در دست گیرند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) عصا و چوبدستی و مانند آن. (آنندراج). دستواره. چوب ستبر و گنده که شبانان دارند و آن را باهو نیز گویند. (جهانگیری). باهو:
همی رفت بر خاک بر خوارخوار
ز شمشیر کرده یکی دستوار.
فردوسی.
زن و کودک و مرد با دستوار
نمی یافت از تیغ او زینهار.
فردوسی.
که پیش تو دستان سام سوار
بیامد چنین خوار و با دستوار.
فردوسی.
بود گرزهاشان سر گوسفند
زده در سر دستواری بلند.
اسدی.
من اومید بسته بر آن قلم
که دست جهان را بود دستوار.
؟ (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 159).
وقت قیام هست عصا دستگیر من
بیچاره آنکه او کند از دستوار پای.
کمال اسماعیل
آکله اللحم، دستوار به آهن در گرفته. (دستور اللغه)، همدست و دستیار. (جهانگیری) :
به ایران بسی دستیارش بود
چو خاقان یکی دستوارش بود.
فردوسی.
، یاره. (فرهنگ اسدی نخجوانی) (اوبهی). دست برنجن. (آنندراج). دستورنجن. (جهانگیری). صاحب تاج العروس به نقل از بصائر فیروزآبادی گوید سوار عرب به معنی دست برنجن معرب کلمه فارسی دستوار است:
تا دست ملک یافت ز تو دستوار عز
شد پای بند دشمن دین دستوار ملک.
مسعودسعد.
بر پای ظلم هیبت او پای بند گشت
در دست عهد دولت او دستوار باد.
ابوالفرج رونی.
، هر چیز که به مقدار دستی باشد. (برهان). پاره. مقدار دست.
دستوار (د ت )
{{اسم خاص}} دهی است از بخش دهلران شهرستان ایلام. واقع در 24هزارگزی باختر دهلران و 2هزارگزی شمال راه شوسۀ دهلران به نصریان. آب آن از چشمه تأمین میشود. ساکنین آن از طایفۀ مموس هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دژ وار
تصویر دژ وار
سخت صعب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستوار
تصویر دستوار
عصا، چوبدست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ده ودار
تصویر ده ودار
((دِ هُ))
داروگیر، کروفر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستوار
تصویر دستوار
چوبدستی، عصا
فرهنگ فارسی معین
ریسمان کمکی باربند که به پالان اسب بسته شود، بستن ریسمان
فرهنگ گویش مازندرانی
سینه پوش، طنابی که از بین دو دست چهارپا رد کنند
فرهنگ گویش مازندرانی
برادرخوانده، یار و مددکار مثل برادر
فرهنگ گویش مازندرانی
دست ابزار
فرهنگ گویش مازندرانی
کوزه ی کوچک، تنگ
فرهنگ گویش مازندرانی